مدتها در آرزویت  خون دل را از دیده بدامان روان ساختم  

اسمان دلم پرنده خیالت را در آغوش کشید و افقها را بهم دوخت .

اشیانی از محبت برای او ساختم و ماوایی گزیدم که شاید لحظه ای در آن بیارامد و این درمانده را تسکین قلب باشد .

شبهای تار را دوست می داشتم که خواب را به ارمغان می اورد تا شاید تورا در خواب همراه ببینم .

ادمکهای دغل را دوست می داشتم چون بوی  تورا وانمود می کردند ، بوی محبت .

نامت را دوست می داشتم  که دریایی از مفهوم بود ، معنایی از دانستگی و  حذق.

اما نه پرنده خیالت در آسمان من قرار یافت و نه قدم رنجه به دربای رویای شبانه ی من نمودی ، 

نه محبت راستین را در آدمکهای سبک مغز یافتم و نه از دریای محبت تو نصیبی داشتم ، می بایست باور کرد  می بایست اذعان داشت که  تو نه آنی که  دلم عمری او را در کوچه پس کوچه های تنهایی هوار می کشید.

دگر کافیست ! 
فضای قلبم را به عشقی حقیقی  مملو می سازم.عشقی که همراز و همراه من است

عشقی که با من و در تب و تاب من است .
عشق به او که واحد است و معشوقی جز او نیست .

اسمانم را به پرنده ای زیبا می سپارم که جولنکه عشق ورزی او باشد ، اسمانی از جنس حقیقت .

قصه ی نا تمامت را رها می سازم
و خودرا به حقایق می اویزم .
که تا در حقیقت به حقیقت برسم و نه درخیال به حقیقت .
حقیقت تو خیالی است که من پرورده ام 
خیال تو   رویایی است که من تعبیر نموده ام 
تو را به خیالهای خود و خیالهایم را به فراموشی می سپارم .
از من مرنج و خرده مگیر که کلوخ انداز را پاداش سنگ است .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها