دلنوشته های وحید کیاپور



 

در کویر عمر ما او تک گل بیخار بود  
همدم شبهای ما آن نرگس بیدار بود   
 

تا که بود از مهر بی پایان خود حرفی نگفت
هرکه بود آن مه جبین از عشق ما بیمار بود

موی پرچین را بمضراب دوناخن می نواخت
گویی آوای سه تار و نغمه ی سیتار بود

جهد او حاصل نشد تادرکشد جام شباب
تر نشد یک لحظه کامش مرغ بوتیمار بود

پیش پای مهر او ما عشق خود گردن زدیم
آنچه بود عشقی نبود مذبوح بی مقدار بود

او محاط از  فرق وهجرو زجر دلتنگی زما
ما محیط رفق او ، او نقطه ی پرگار بود
 

زان صباحی که فراق امّید " تنها " را برید
از فراغ از  زندگی از عاشقی بیزار بود

#وحیدکیاپور(تنها)


صبحت بخیر



صبحت بخیر


اولین لحظات با اولین"
 صبحت بخیر"

اولین صبح بخیرت بامن .

دیر فهمیدم که چرا همواره
 جا ماندم

چرا همیشه دیر رسیدم .
و چرا حسرت دیر "دیدنت" را عمری بجان خسته خریدم .

حسرتهایم از غفلتم بود .
از خواب بی خبری و بی خیالی .
وقتی چشمهایم مست خواب بود، چشمهای او بیدار وقتی هرشب  در اندیشه ام تصویر نادیده ات  را ترسیم می کردم  اندیشه اش هر روز وجودت را رصد می کرد ! 

وقتی در خواب روی محوت را می دیدم و قلبم به خواهش *یک‌لحظه* دیدنت به طپش می افتاد ، او در بیداری  عقل را به *یک عمر  داشتنت*  بخدمت گرفته بود !
قلبم می خواست که _ببیندت و عقل او میگفت _داشته باشدت._ 

من به احساس تورا _آزاد_ در مرغزار دلم میخواستم، و او به تعقل تو را _اسیر_ ترفندهای نفس .

من ندیدمت و به جستحویت بودم و او دیدت و کاستیهایش را در تو جستجو کرد .  .

تو را صید کرد و سبد عقده ها و نداری هایش را پر کرد و من ماندم و با سبدی تشنه و خالی از آرزوهای برآورده نشده
چون خواب بودم و او بیدار ! 
من تورا حس کردم و اوتورا لمس .
من می خواستم که از من به اسمان برسی و اوخواست از تو به کهکشان برسد .

اینبار بیدار بودم و اولین صبحت بخیر را گفتم .

اینبار پلک نزدم تا برایت اولین باشم 

یادت باشد " اول من گفتم" 


تولدت مبارک




هنوز یادم هست خشکسالی دل کویرم را .
یادم هست بخل آسمان تنهایی و نومیدی از زندگی سوت و کورم را .
دریغ از قطره ای که خاک سوزان دلم را به نمی  میهمان کند و رستنی سبزی که بوی طراوت و نشاط را به دل مچاله ام بچشاند
بهار طبیعت با تموز داغ متمایز نبود برای من .تا اینکه با آمدنت بهار زندگیم با بهار طبیعت پیوند خورد. اسمان مهرتو بود که کویر داغ دلم را سیراب از باران عشق کرد و رستن شاخه نرگسهای زیبا و لاله عباسی های با نشاط با طراوت روی عین ارکیده ات آغاز شد .آغاز زندگی ، آغاز تنفس درهوای عاشقی و آغاز با هم بودن .آنهم از جنس تو . تویی که بهترینی.
اگر فقط همسر بودی مستحق این همه ستودن نمی دیدمت ، تو بهانه ی زندگی هستی .
عزیز دلم تولدت مبارک heart


زیبای خفته






امیدوارم در ارامش خوابیده باشی . خوابی عمیق و دلچسب . چشمان من بیدارند . اما ذهن و روحم پیش تو ودر کنار بالین توست . پوششی برای تن "ارام خفته" ی تو که مبادا  پوششت را کنار زده باشی و التیام است برای ذهن خسته ات که مبادا نیارامد و بیدارت کند . واهمه دارم به چائیدن و  از خواب پریدنت . 
عشقمی و خواهی بود تا زمانیکه ترجمه ی عشق برایم اشناست .تا روزی که  حرارت عشق را تن زمهریرم حس کند و تا شبی که خورشیدش دل ساکت و تاریکم را به ضیاء مبارکش منور گرداند .
بخواب عزیزم که من بیدارم .برای خفتن من هزاران سال مهلت هست . پلک نمی زنم که طرفه العینی دیدنت را از کف ندهم که برای دیدنت زمان شتابان گذراست .
عشقم ! عشقم بمان .عشقم باش .و عشق را مدام برایم زمزمه کن که من به زمزمه ی عشق تو در واپسین سالهای عمر ، زنده به عشق شدم . عشقم را باور کن ، وضو ساز و در سجده گاهش برایم نماز امال بخوان که ذات حضرتش مرا از عشق تو محروم نسازد .



#وحید_کیاپور


غم عظمی

دور از رخ تو با دل شیدا چکنم ؟ 
چکنم با غم و با حسرت فردا چکنم 

 

دلم از خواهش دیدارتو خونست کنون
تو بگو با دل و با خواهش بیجا چکنم 

هردم از باده ی گلرنگ لبت مست بدم 
فارغ از ساغر تو با می و مینا چکنم ؟ 

منکه از مشربه ی عشق تو سیراب بدم
زین همه تشنگی با نهر مصفا چکنم  ؟ 

شب که از زمزمه ی نغمه ی تو خواب شدم
بهر این چشمه ی خون با لو و لالا چکنم ؟


دیدم از خانه ی من رخت سفر بستی دوش 
گیرمی کور بدم با دل بینا  چکنم .؟ 

چکنم حال که از عشق  تو بیرون شدم 
با غم دلشدگی ، این غم عظمی چکنم ؟

#وحیدکیاپور


متولد اسفند

در اسمان شب غوغایی بود
ستاره ها عاشقانه چشمک میزدند . 
ماه بزک کرده و آراسته تر از همیشه نگران فردا بود .  
رݟیبی ماهرو در راه است

 

 

 

 

خورشید شرمسار از طلوع .
گویی خواهد آمد آن نگار فروزنده روی و مهــــــــــر وش خوبروی .

اتفاقی در راه است .
باد و باران کوی و برزن را اب و جارو می کنند .
 چه کسی غم پرستوهای مهاجر را می فهمد .؟؟؟

که لابد به ترک شهر و ضیافتی فرخنده و باشکوهند . 

هوا بس سرد است 
و شلاقهای بیرحمانه باد کالبد نحیفشان را خرد می کند  

بمانند می میرند  ، بروند  دلمرده اند

رسیدنی در پیش است ، 
و زمان ابستن  تولدی ، تا  بارو بنه اش را بر زمین بگذارد


و آمــــــــــد
آن نگار مهروش و آن مهروی اراسته تر از ماه .
و آن عاشق تر از ستاره . 
نازنینی به ناز و به غمزه ای هوش ربا .

اولین گریستنت مبارک

پاینده ، برقرار و مانا باشید

#وحید کیاپور


بهانه‌ی عشق

بهانه ای باید

 

 

تا جهانی افریده شود و کائنات ظهور کنند

فصول یکی یکی و پشت در پشت  یکدگر را بدرقه کنند و رنگ و لعابی متفاوت ومتمایز را به منصه ی ظهور رسانند .

خورشید فَلَق  جهان افروز شود  و در منزل َشَفَق  چشم بر دنیا ببندد.

ستارگانِ شب  بذر چشمک در  دامنه ی اسمان بکارند و افتاب صبح انها را بدرود .

زندگی آغاز شود ، پرنده بر سر دار نغمه سراید ،  ماهی در قعر دریا با  گردنبندی از حباب   عروس دریا  را رونمایی کند 
و قاصدک  زنجیر از پای بگسلد و مژده های شیرین و روحبخش بر ادمیان بپراکند


آری  

اینها را بهانه ای باید

و زندگی را هم  انگیزه ای است بنام  "عشق" 
 و عشق  بهانه ای خواهد تا متبلور شود  ،  نمو یابد و   متعالی گردد

و تو ای  "زن"  ای دامان پاک ، ای رسول پاکی . ای خداوندگار مهر

 بهانه ی عشقی ❤️

 

#وحید_کیاپور


تجویز عشق

‍‍  به همین راحتی ست .

 

 

می توان عشق را نشانه گذاشت .
 

تا انجا که پیش رفت و دل را تپید و نفس را بشماره انداخت علامت زد و نقطه گذاشت

 

مجالی دهیم تا کینه ها و ددگیها  دمار از روزگارمان در آورد . 
 

خاطرات تلخ و جانفرسا  را در صندوقچه ای محبوس کرد .
 

و عشق را دوباره از سر خط  اغاز کرد .

 

هرجا از عشق جا ماندی  بایست و بلند بگو " اجازه من جا ماندم " .

 

معلم عشق را با ملایمت  به تاخیر دعوت کن تا صبرکند

 

به همین راحتی ست .

 

دیدن انچه را که عشق برایت مهیا می کند  و در کف اخلاص می گذارد 

 

و ندیدن انچه که دلت را می فشارد و  لاجرم  باعشق همراه است .

 

عشق شمشیری دوسر   که یکسرش همه شور زندگی و ترنم مرغکی  بر دار گذشت و اغماض ،  و

 

یکسرش دلنگرانیها ،  دلخوریها و پژمردنهای بی غرض است ، پناهت می دهد از خشکیدنهای بی

 

بازگشت ، دلخوری های ناعلاج و پژمردنهایی سوزان .

 

تمام زیبایی ها را  در عشق خلاصه کن و تمام عشق را در چشمانی دلربا  جستجو.!

 

فقط به کنکاش عشق  بپرداز  و زشتی ها و پلشتی ها را  مبرا بدان از چشمانی البته گناه الود !، اما

 

عاشق و سخاوتمند

 

به همین راحتی ست

 

#وحید_کیاپور






جزیار نمی باشد اندیشه و پنـــــدارم
من روی گران دارم از غمزه ی اغیارم

قربان بتی گردم که باصورت بی‌مَثَلش
افریـــــطه براند او از وادی افکـــــارم

ازعشق‌محاطم‌من عشقی که هم(ا)و زاده
او دایره ی مهــــر و من نقطه ی پرگــــارم

آن روز که مهرم را بنهاده به قلب خویش
اشکم زفرح جوشید از دیده ی خونبــارم

چون لعل لبش دارم یاقوت رخش ایضا
بیـــــزار ز سیم وزر از درهم و دینــــارم

کس موی ندید از او کس بوسه‌نچید از وی
من شـــــکر ازین گویـــــم بر درگـــه دادارم

"تنها" نفروشی تو یک خال لبش حتی !!!!
گرقـصدْ چنین داری  من نیز خریدارم

#وحیدکیاپور(تنها)


 

در کویر عمر ما او تک گل بیخار بود  
همدم شبهای ما آن نرگس بیدار بود   

 

تا که بود از مهر بی پایان خود حرفی نگفت
هرکه بود آن مه جبین از عشق ما بیمار بود

موی پرچین را بمضراب دوناخن می نواخت
گویی آوای سه تار و نغمه ی سیتار بود

جهد او حاصل نشد تادرکشد جام شباب
تر نشد یک لحظه کامش مرغ بوتیمار بود

پیش پای مهر او ما عشق خود گردن زدیم
آنچه بود عشقی نبود مذبوح بی مقدار بود

او محاط از  فرق وهجرو زجر دلتنگی زما
ما محیط رفق او ، او نقطه ی پرگار بود

 

زان صباحی که فراق امّید " تنها " را برید
از فراغ از  زندگی از عاشقی بیزار بود

#وحیدکیاپور(تنها)


در کویر عمر ما او تک گل بیخار بود  
همدم شبهای ما آن نرگس بیدار بود   

 

تا که بود از مهر بی پایان خود حرفی نگفت
هرکه بود آن مه جبین از عشق ما بیمار بود

موی پرچین را بمضراب دوناخن می نواخت
گویی آوای سه تار و نغمه ی سیتار بود

جهد او حاصل نشد تادرکشد جام شباب
تر نشد یک لحظه کامش مرغ بوتیمار بود

پیش پای مهر او ما عشق خود گردن زدیم
آنچه بود عشقی نبود مذبوح بی مقدار بود

او محاط از  فرق وهجرو زجر دلتنگی زما
ما محیط رفق او ، او نقطه ی پرگار بود

 

زان صباحی که فراق امّید " تنها " را برید
از فراغ از  زندگی از عاشقی بیزار بود

#وحیدکیاپور(تنها)


‍‍  به همین راحتی ست .

 

 

می توان عشق را نشانه گذاشت .

تا انجا که پیش رفت و دل را تپید و نفس را بشماره انداخت علامت زد و نقطه کذاشت


مجالی دهیم تا کینه ها و ددگیها  دمار از روزگارمان در آورد . 

خاطرات تلخ و جانفرسا  را در صندوقچه ای محبوس کرد .

و عشق را دوباره از سر خط  اغاز کرد .


هرجا از عشق جا ماندی  بایست و بلند بگو " اجازه من جا ماندم " .


معلم عشق را با ملایمت  به تاخیر دعوت کن تا صبرکند


به همین راحتی ست .


دیدن انچه را که عشق برایت مهیا می کند  و در کف اخلاص می گذارد 


و ندیدن انچه که دلت را می فشارد و  لاجرم  باعشق همراه است


عشق شمشیری دوسر   که یکسرش همه شور زندگی و ترنم مرغکی  بر دار گذشت و اغماض ،  و

یکسرش دلنگرانیها ،  دلخوریها و پژمردنهای بی غرض است ، پناهت می دهد از خشکیدنهای بی

بازگشت ، دلخوری های ناعلاج و پژمردنهایی سوزان .


 


تمام زیبایی ها را  در عشق خلاصه کن و تمام عشق را در چشمانی دلربا  جستجو.!


فقط به کنکاش عشق  بپرداز  و زشتی ها و پلشتی ها را  مبرا بدان از چشمانی البته گناه الود !، اما عاشق و سخاوتمند

 


همه را گفتیم و همه گفتند ، اما تو ای عاشق

حریمت را  از  لوث وجود خائن الوده به جذام خیانت ، پاک کن


به همین راحتی !!!!!!


 


 


تورها گرسنه اند .

ه ها ،

تورهای بی نصیب را شکم دریده اند باز من  تورهای تازه ای پهن می کنم 

موجها ، 

قایقم را به صخره کوفته اند 

پاروان من ،  بی رمق بر آب  زار می زنند لیک دستهای من نمرده اند روی اسکله  مثل

جاشوان شبزده لنج آفتاب را  انتظار می کشم !


 


یکی اینجا هست که برای یک لحظه با تو بودن بی تابی می کند.

یکی  اینجا هست که  بوی موهایت را  لای بوته های گل رز جستجو می کند

یکی اینجا هست که شمیم نفسهایت را در نافه ی مشکین اهوان پی جوست

عزیزمن ! تو تک دانه مرواریدی که چه خوشبخت بودم اگر  می آرامیدی  به  ارامش  در صدف وجود


بی مقدارم تا در آغوشم نوای عشق زمزمه کنی و مشق مهر کنی .

باری عزیزم !  امشب تاسحر در این گوشه ،  زاویه نشین دعایم برای تو ، برای تو که عزیزی و آرزو .

نازنینم بیارام اسوده که بجای تو ، چشمانی منتظر امدنت بیدار می ماند تا سحرگاهی که

می روی چشم خواب الودم مرا به رسوایی  چله نشینی عشق تو گواهی ندهد . بیدار می مانم

تا سرخی چشمان غمینم مرا به بی تابی عشق تو هوار نکشد .

عزیز راه دورم . اسوده بیارام که امشب دلی بجای تو ،  اشوب  و چشمی به انتظار امدنت و

گوشهایی  منتظر شنیدن خرد شدن برگهای رنگارنگ پاییز زیر گامهای خرامانت است

من و خزان به انتظارت هستیم .خزان امسال چه زیباست باتو جشنواره ی رنگها و زیباییهاست

باتو.

یادت باشد  من و خزان منتظرت هستیم

یادت باشد. 


#وحیدکیاپور


امشبم راساختی .

فقط با یک لبخند و محاوره ی صادقانه .

قلمم مثل  اسبی سرکش روی کاغذ دیوانه وار می تازد

این منم همینی که با یک کلمه تمام دنیا روی سرش خراب و با یک کرشمه  همه  بیابانهای

دلِ "خالی از سکنه اش" به باغ ارم مبدل می شود.


این منم .عاشق تر از همیشه ی تو .

با لبخندی و  با دلی مالامال از مهر تو  اینجا نشسته ام

عاشق تر از همیشه ،
 
دوستت دارم .


 

رو به پایان است .

خورشید اندک اندک خیمه ی نور را برمی چیند  و بارو بنه اش را سوار بر مرکب غروب می کند .

رو به پایان است .


اخرین نفسهای روز و اخرین تلٵلو زرفام خورشید گیتی گستر


صدای پای شب نرمک نرمک  بگوش جان می رسد و به چشمِ سر می اید .



دلهای پر از بعض آرام آرام سفره ی گلایه ها و دلتنگیها را پهن می کنند تا شبانگاه شاهدی بر انجمن

دلدادگی بجای نگذارند


چشمی نبیند انچه در رثای دل پر از غصه ی خود می سرایند



رو به پایان است .

پایان گفتنی های رنگ الود ، 


امدنهای بی حاصل و رفتن های بی ثمر.



گوشها خسته از شنیدن یاوه  و چشمها اشک الود از دیدن تزویر



همه می روند و جای خودرا به  تاریکی و سیاهی اما حقیقتی محض می دهند

همه را پایانی است .



اما شروع من .شروع غمگساری ناداشتنت و تبلور جهانی که من سلطان و تو ملکه  آنی تا ساعاتی

بعد اغاز می شود .


جهانی که در ان کسی جز من و تو نیست

جهانی برای ما و دنیایی فارغ از هر نامحرم متخاصم .

که گفتگوی من و تو  اغاز می شود و 

زینهار که خلعت عاشقی برتن کنی و در حجله ی  محرمانه مان بوقت حاضر باشی


من منتظرم


با امید می خوابم 


امید بفردایی که دیدن  رخ تو  و شنیدن صدایت را به ارمغان می اورد .



حس داشتنت سنگینی غم لاجرم روزو روزگار را برایم  پرکاهی می کند 



هوس دیدنت و استشمام طره گیسویت مرا هر اینه به شورو شعفی وامی دارد که  نه صوفی در



سما به ان می رسد و نه درویش در خلسه .



حس *دوست داشتنت* را فقط حس می کنم ، لمس می کنم ، و تمام روح و جانم را در محراب


عشق تو پیشانی به خاک می سایم .


نامش را نمی دانم و. حدش را نمی شناسم  اما می دانم که به ان نیاز دارم .


ناشناخته ایست  که ناشناختگیِ این  دلدادگی، مرا بر پیمان عشقت استوار می دارد .
 

*حس شناختنش* مرا لحظه به لحظه و روز به روز پاینده تر و ماناتر در طریق عشقت  گام ن  به


سوی سرچشمه مهر رهنمون می باشد


بگذار برایم ناشناخته باشد نامی بر آن مگذار .نه "عشق" نه "رفق" نه "هوس و شهوت " و نه 


رشک و حسرت " .


که راز ماندگاری ما  گمنامی حس *دوست داشتن* توست  


و اینکه مقصد همانی باشد که قرار بود  ، نه آنی که دل سرکش  هوس دارد .


 






امیدوارم در ارامش خوابیده باشی . خوابی عمیق و دلچسب . چشمان من بیدارند . اما ذهن و روحم پیش تو ودر کنار بالین توست . پوششی برای تن "ارام خفته" ی تو که مبادا  پوششت را کنار زده باشی و التیام است برای ذهن خسته ات که مبادا نیارامد و بیدارت کند . واهمه دارم به چائیدن و  از خواب پریدنت . 
عشقمی و خواهی بود تا زمانیکه ترجمه ی عشق برایم اشناست .تا روزی که  حرارت عشق را تن زمهریرم حس کند و تا شبی که خورشیدش دل ساکت و تاریکم را به ضیاء مبارکش منور گرداند .
بخواب عزیزم که من بیدارم .برای خفتن من هزاران سال مهلت هست . پلک نمی زنم که طرفه العینی دیدنت را از کف ندهم که برای دیدنت زمان شتابان گذراست .
عشقم ! عشقم بمان .عشقم باش .و عشق را مدام برایم زمزمه کن که من به زمزمه ی عشق تو در واپسین سالهای عمر ، زنده به عشق شدم . عشقم را باور کن ، وضو ساز و در سجده گاهش برایم نماز امال بخوان که ذات حضرتش مرا از عشق تو محروم نسازد .



#وحید_کیاپور


سرزمین زندگی اقلیم عجیبی دارد 


گاهی همچون مرغزاری  باطراوت و زنده
 
و گاهی برهوتی سوزان .


گاهی زمین و اسمان دست بدست هم  دیارعاشقی را سرسبزو مرطوب می کنند


و گاهی فقط تک درختی  معنای برهوت را تغییر می دهد


طوری که برهوت با تمام  خشکی و خشونت ، دلخواسته و ارزو خواهد شد !


حضوریکی لازم است 


که  بیابان رابهشت نماید
 
و یا بیابانگردی را  مفرح!


هرچند هردو را خود پیموده و پای تاولین در خنکای نهرِ سرازیر شده‌یِ  عمر التیام

می دهم  ،
 
لیکن  سرزمین عمر بی حضور "او"  مجازی بیش نیست .


سلام والی شهر قلبم .

دیشب درب شهرتو باز گذاشته بودی

نگهبانهای دروازه ی شهر  بخواب رفته بودند .

حواست به شهرت هست ؟ سر دیوارها کماندارهارو مرخص کرده بودی ؟!! صدای

جارچی نیمه شب رو نشنیدم ! کسی نگفت " اسوده بخوابید .شهر در امن و امان است !"

دیشب شهرت در امن و امان نبود ؟ !!!

کجا رفته بودی  که ملازمان از غیبت چشمان بیدارتو  نه بیدار بودند و نه جار زدند و نه

کمان بدست گرفتند ؟؟

حواست به شهرت نیست عزیز.حواست به شهرت نیست .!!!
!


بهانه ای باید

تا جهانی افریده شود و کائنات ظهور کنند

فصول یکی یکی و پشت در پشت  یکدگر را بدرقه کنند و رنگ و لعابی متفاوت ومتمایز را به منصه ی ظهور رسانند .

خورشید فَلَق  جهان افروز شود  و در منزل َشَفَق  چشم بر دنیا ببندد.

ستارگانِ شب  بذر چشمک در  دامنه ی اسمان بکارند و افتاب صبح انها را بدرود .

زندگی آغاز شود ، پرنده بر سر دار نغمه سراید ،  ماهی در قعر دریا با  گردنبندی از حباب   عروس دریا  را رونمایی کند 
و قاصدک  زنجیر از پای بگسلد و مژده های شیرین و روحبخش بر ادمیان بپراکند


آری  

اینها را بهانه ای باید

و زندگی را هم  انگیزه ای است بنام  "عشق" 
 و عشق  بهانه ای خواهد تا متبلور شود  ،  نمو یابد و   متعالی گردد

و تو ای  "زن"  ای دامان پاک ، ای رسول پاکی . ای خداوندگار مهر

 بهانه ی عشقی ❤️


نباشم ببینم 

که زخم  تن زخمی   را درپناه بیداد  از چشمها پنهان کنی .

نباشم ببینم 

از پناه داشتن در مٵوای جفا  لبختد خرسندی برلب داشته باشی ، لبی که  زخمی از

دست ناپاک جفاست و با تبسم لاجرمت ، خون از جراحتش سرازیر می شود .

نباشم ببینم 

که بودم و تو برای گناه ناکرده ات نادم و پشیمان شدی .

که بودم و تو بی پناه و تنها  ناگزیر در لانه گرگ  مامن گزیدی .

نباشم ببینم که روزی دیگر به اشدّ ستم زیر پا لگدمال باشی به این گناه که ظلم را در اغوش

کشیدی و دادخواهیت به جایی نرسید .


نباشم که ببینمت
و نباشم که ببینمت .

نبودن دراختیارم نیست اما ندیدن را خوب میدانم .

نبینمت تا  تراشیده نشوم نبینمت تا افول خورشید قدرتت را نبینم

نباشم ببینم !


#وحیدکیاپور


خواهم که در آغوش تو ای یار بمیرم

از درد تو ای یـــــار وفـــــادار بمیــرم

 

ناگـفتـــــن سرّ غم تو باعث آنـــــست

یا که بیمار شوم یا که به یکبار بمیرم 

 

هرچنـــــد مرا محـــــرم اسرار ندانی 

ناچار ندانســـــته ی اســـــرار بمیـرم 

 

دوش گوهر اشک تو در نرگس جادو 

لغزیـــــد و زلغزیـــــدن آن زار بمیرم 

 

اشک چاره ی ناچـاره ی درد است ولیکن

چاره آن است کزین چاره به ناچار بمیرم

 

ای که با جمعی و بی جمع نیارامی تو 

زان هراسم که بدور از تو و بی یار بمیرم

 

روی گلگون تو جان و رمقم می بخشد 

راضی مشـــو در حســرت گار بمیرم 

 

همه شب تا بسحر ورد زبان منِ "تنها"ست

از درد تو ای یـــــار وفـــــادار  بمیـــــرم 

 


مدتها در آرزویت  خون دل را از دیده بدامان روان ساختم  

اسمان دلم پرنده خیالت را در آغوش کشید و افقها را بهم دوخت .

اشیانی از محبت برای او ساختم و ماوایی گزیدم که شاید لحظه ای در آن بیارامد و این درمانده را تسکین قلب باشد .

شبهای تار را دوست می داشتم که خواب را به ارمغان می اورد تا شاید تورا در خواب همراه ببینم .

ادمکهای دغل را دوست می داشتم چون بوی  تورا وانمود می کردند ، بوی محبت .

نامت را دوست می داشتم  که دریایی از مفهوم بود ، معنایی از دانستگی و  حذق.

اما نه پرنده خیالت در آسمان من قرار یافت و نه قدم رنجه به دربای رویای شبانه ی من نمودی ، 

نه محبت راستین را در آدمکهای سبک مغز یافتم و نه از دریای محبت تو نصیبی داشتم ، می بایست باور کرد  می بایست اذعان داشت که  تو نه آنی که  دلم عمری او را در کوچه پس کوچه های تنهایی هوار می کشید.

دگر کافیست ! 
فضای قلبم را به عشقی حقیقی  مملو می سازم.عشقی که همراز و همراه من است

عشقی که با من و در تب و تاب من است .
عشق به او که واحد است و معشوقی جز او نیست .

اسمانم را به پرنده ای زیبا می سپارم که جولنکه عشق ورزی او باشد ، اسمانی از جنس حقیقت .

قصه ی نا تمامت را رها می سازم
و خودرا به حقایق می اویزم .
که تا در حقیقت به حقیقت برسم و نه درخیال به حقیقت .
حقیقت تو خیالی است که من پرورده ام 
خیال تو   رویایی است که من تعبیر نموده ام 
تو را به خیالهای خود و خیالهایم را به فراموشی می سپارم .
از من مرنج و خرده مگیر که کلوخ انداز را پاداش سنگ است .


با توام ;

تو که مهری ، تو که عشقی ، 


تو که همراز شبهای هجری 


تو که همسفرم در کوره راه زندگانی


مثال نغمه ی پرشور شعری 


همه سازی ، 


همه سوزی ،

 

به گرمی مثل گرمای تموزی 


در رخ مــــــــاهرخان خال سیه


به درخشش چون آفتاب نیمروزی

 

تو صمیمی ، تو نیازی 


به نیاز همچو نمازی 

 


تو عزبزم تو خیالی ، در مهر سرحدکمالی 

 


چه بگویم که به تعریف ، نتوان وصف تورا گفت ;

 

زلقایت نه بِدَر شد، نبیاشقت

 

من از آن پــــــــــاک الـــــه تمنای وصل تو دارم .

 

من ازآن دولت حق ، خواهش مهر تو دارم .

 

از رقیبان دغاء نهراسم ،


چون عزیزی چون تو دارم ،


تو برآنی که بدانی که در این دل چه نوشته است


من برآنم تو ندانی که در آن محض نوشته است .


" که عزیزم ، دوستت دارم "



#وحیدکیاپور


"صبحت بخیر" یعنی طلوع خورشید بخیر ،

یعنی اغاز ی دوباره و  فرصتی  برای زندگی بخیر .


یعنی پایان شبی تار  و سکوتی وهم انگیز بخیر .


بمن صبح بخیر نگو  که  طلیعه خورشید من همواره در دل و جانم  دمادم ،  و  فرصت زندگی

برای من لحظه به لحظه است .

شب تاری برایم نیست وقتی روی مهروشش دلم را به ضیا عشق  منور می کند  و سکوت

وهم انگیزی نیست وقتی  در شهر پر هباهوی مهرش پرسه می زنم .


وقتی نیستی سرزمینم سرزمین نارنیاست ،

یخبندان و خاموش، 

تاریکی و ظلمات ،

 ملکه ی افتابی ای باید تا اب کند یخهای دلسردی و نومیدیها را .

وقتی که نیستی، اهریمن شریر تنهایی به هربهانه ای مرا تهدید به بی کسی و یاس می کند .

تو که نیستی لحظه هایم یخ الود و زمهریر است .


باش و بتاب که تن سردم  گرمای حضورت را نیاز می داند .




سرزمین زندگی اقلیم عجیبی دارد 


گاهی همچون مرغزاری  باطراوت و زنده
 
و گاهی برهوتی سوزان .


گاهی زمین و اسمان دست بدست هم  دیارعاشقی را سرسبزو مرطوب می کنند


و گاهی فقط تک درختی  معنای برهوت را تغییر می دهد


طوری که برهوت با تمام  خشکی و خشونت ، دلخواسته و ارزو خواهد شد !


حضوریکی لازم است 


که  بیابان رابهشت نماید
 
و یا بیابانگردی را  مفرح!


هرچند هردو را خود پیموده و پای تاولین در خنکای نهرِ سرازیر شده‌یِ  عمر التیام

می دهم  ،
 
لیکن  سرزمین عمر بی حضور "او"  مجازی بیش نیست .


مدتها در آرزویت  خون دل را از دیده بدامان روان ساختم  


اسمان دلم پرنده خیالت را در آغوش کشید و افقها را بهم دوخت .


اشیانی از محبت برای او ساختم و ماوایی گزیدم که شاید لحظه ای در آن بیارامد و این درمانده را

تسکین قلب باشد .


شبهای تار را دوست می داشتم که خواب را به ارمغان می اورد تا شاید تورا در خواب همراه ببینم .


ادمکهای دغل را دوست می داشتم چون بوی  تورا وانمود می کردند ، بوی محبت .


نامت را دوست می داشتم  که دریایی از مفهوم بود ، معنایی از دانستگی و  حذق.


اما نه پرنده خیالت در آسمان من قرار یافت و نه قدم رنجه به دربای رویای شبانه ی من نمودی ، 


نه محبت راستین را در آدمکهای سبک مغز یافتم و نه از دریای محبت تو نصیبی داشتم ،

می بایست باور کرد  می بایست اذعان داشت که  تو نه آنی که  دلم عمری او را در

کوچه پس کوچه های تنهایی هوار می کشید.


 


دگر کافیست ! 

فضای قلبم را به عشقی حقیقی  مملو می سازم.عشقی که همراز و همراه من است


عشقی که با من و در تب و تاب من است .

عشق به او که واحد است و معشوقی جز او نیست .


اسمانم را به پرنده ای زیبا می سپارم که جولنکه عشق ورزی او باشد ، اسمانی از جنس

حقیقت .


قصه ی نا تمامت را رها می سازم

و خودرا به حقایق می اویزم .

که تا در حقیقت به حقیقت برسم و نه درخیال به حقیقت .

حقیقت تو خیالی است که من پرورده ام 

خیال تو   رویایی است که من تعبیر نموده ام 

تو را به خیالهای خود و خیالهایم را به فراموشی می سپارم .

از من مرنج و خرده مگیر که کلوخ انداز را پاداش سنگ است .


بهار آمد

با بوی یاس و بنفشه و سنبل

همان غنچه های گلبرگ درهم پیچیده و جامه در آغوش کشیده

که شکفتند در افتاب زرین  و نسیم جان افزای بهار .

با شاپرکهای رنگارنگ و سنجاقکهای قشنگ .

همان که پیله دریدند و بذر زندگی سُفتند در فصل شکوفایی و بودن .

با رودهای خروشان و نهرهای روان .

که  آب کردند انجمادِ س و یخبندانِ واماندگیها را 

و رهیدند از جاماندگی و تاخیر سفرِ جاریِ زندگی .

و این منم که شکفتم و دریدم و آب کردم و سُفتم  .

لیک پژمردم در بهاران .
 


مُهلکی مُهلِک تر از  تیغ جفایش نیست نیست

نازکی نازک تر از بند وفایش نیست نیست

مرهم وتیمار و بالینی  برایم هست هست

انکه او مرهم نهد زخمِ قَفایم ، نیست نیست 

دل که با عشقش بیارامد ، به واقع بود بود

دل به این دیوانگی  وفق مرادش نیست نیست !

با نِگه  مخموره ام کرد و  دل ازما برد برد

غافل از آن بوده ام خَمّارِ واثِق نیست نیست

در پیِ نامحرمان  پیمان زِ یادش  رفت رفت

این جفا مزموم در قانون عشقش نیست نیست

ای که این مرثیه را خوانی تواینک  ، گوش گوش

عاشقی بر غمزه و اطوار دلبر  نیست نیست

تا که از نامردمی آه  از نهادت  رَست رَست

برحذر از عاشقی ! عهدو وفایی نیست نیست

 

فروردین 99
#وحید_کیاپور
#تنها

 


مُهلکی مُهلِک تر از  تیغ جفایش نیست نیست

نازکی نازک تر از بند وفایش نیست نیست

مرهم وتیمار و بالینی  برایم هست هست

انکه او مرهم نهد زخمِ قَفایم ، نیست نیست 

"دل" که با عشقش بیارامد ، به واقع بود بود

"دل به این دیوانگی"  وفق مرادش نیست نیست !

با نِگه  مخموره ام کرد و  دل ازما  برد برد

غافل از این بوده ام خَمّارِ واثِق نیست نیست

در پیِ نامحرمان  پیمان زِ یادش  رفت رفت

این جفا مذموم در قانون عشقش نیست نیست

ای که این مرثیه را خوانی تو اینک  ، گوش گوش

عاشقی بر غمزه و اطوار دلبر  نیست نیست

تا که از نامردمی آه  از نهادت  رَست رَست

برحذر از عاشقی ! عهدو وفایی نیست نیست

 

فروردین 99
#وحید_کیاپور
#تنها

 


بهار آمد

با بوی یاس و بنفشه و سنبل

همان غنچه های گلبرگ درهم پیچیده و جامه در آغوش کشیده

که شکفتند در افتاب زرین  و نسیم جان افزای بهار .

با شاپرکهای رنگارنگ و سنجاقکهای قشنگ .

همان که پیله دریدند و بذر زندگی سُفتند در فصل شکوفایی بهار .

با رودهای خروشان و نهرهای روان .

که  آب کردند انجمادِ س و یخبندانِ واماندگیها را 

و رهیدند از جاماندگی و تاخیر سفرِ جاریِ زندگی  بهار .

و این منم که شکفتم و دریدم و آب کردم و سُفتم  .

لیک پژمردم در بهار.
 


✒️ در روابط  اجتماعیمان رکورد  نزنیم ;

رکورد زدن افتخار آمیز است ، متمایز کننده است و گاهی شخص را مبدل به یک برند می کند .رکورد در ابراز محبت ، رکورد در اهتمام به سایرین ، و رکورد در دگر خواهی از انواع اینهاست .
گاهی شخص رکورد زن تافته ای جدا بافته می شود ،گاهی دوست داشتنی و گاهی ستودنی .
مسئولیت رکورد زن بیش از دیگر افراد است اورا متعهد و متهمّم می کند .به تدریج شخص دلخواسته های خودرا در گرو خواسته ی دیگران می بیند ، آنچه را میخواهد که دیگران می پسندند ، و آنرا می پسندد که دیگران را ایده آل است .واین باور  رفته رفته ،  منشور اخلاقی و ارتباط اجتماعی دیگران  نیز  می شود  و برای دیگران هم این باور که "
انچه ما میخواهیم ، همان خواستنی است" نوعی توقع و انتظار را منتج می گردد  که مسئولیت رکوردزن را بیشتر و البته دشوارتر  می سازد.
شاید باید روی غرفه های روابط اجتماعیمان اتیکت و برچسب قیمت بزنیم و ما‌به‌ازای هر اهتمام‌ورزی، هر بذل محبت ، و هر دگر خواهی را مشخص کنیم تا هرکس بقدر نرخی که می پردازد مشمول لطف و توجه ما قرار گیرد .اینگونه نه کمفروشی ای رخ می دهد و نه حراج توجهات و جانفشانیها . و این موقع است که ارزش لطف و نوعدوستی ما زیر سوال نزفته و انگشت اتهامی بسوی ما نشانه نمی رود.
محکوم به امور ناکرده و موظف به امور کرده ی خود نشده  و  مانند  زاهدی  تنها بواسطه یک خبط ،  زبان زد  خاص و عام نمی شویم حال انکه در جایی دیگر شریری بخاطر یک کار پسندیده مورد ستایش قرار می گیرد .!!!!!!!
چه خوب است روی تک تک ویژگیهای اخلاقی ای که مایلیم صرف دیگزان کنیم برچسب قیمت بچسبانیم تا احیانا از سوی دیگران برچسب بی توجهی و لاقیدی نخوریم .
اینگونه ،  هم ارادتمان به دیگران باور پذیرتر است و هم روح ایثار و نوعدوستی مان از سوی دیگران ، یک عادت  تلقی نمی شود و هرگز این مواهب در ما  نمی میرد . " بیایید با اتیکت باشیم "

#وحیدکیاپور


نباشم ببینم 

که زخم  تن زخمی   را درپناه بیداد  از چشمها پنهان کنی .

نباشم ببینم 

از پناه داشتن در مٵوای جفا  لبختد خرسندی برلب داشته باشی ، لبی که  زخمی از

دست ناپاک جفاست و با تبسم لاجرمت ، خون از جراحتش سرازیر می شود .

نباشم ببینم 

که بودم و تو برای گناه ناکرده ات نادم و پشیمان شدی .

که بودم و تو بی پناه و تنها  ناگزیر در لانه گرگ  مامن گزیدی .

نباشم ببینم که روزی دیگر به اشدّ ستم زیر پا لگدمال باشی به این گناه که ظلم را در اغوش

کشیدی و دادخواهیت به جایی نرسید .


نباشم که ببینمت

و نباشم که ببینمت .

نبودن دراختیارم نیست اما ندیدن را خوب میدانم .

نبینمت تا  تراشیده نشوم نبینمت تا افول خورشید قدرتت را نبینم

نباشم ببینم !


#وحیدکیاپور


چه زیباست  رویش جوانه ها ی سر براورده از یخهای زمستان .

چه زیباست خرمی دشت و دمن و چه دلچسب است گرمای افتاب اردیبهشت .

چه باطراوت است  باران بهار   که می شوید صورت های اشک الود  از جفای سرما  و می زداید  غصه از دلهای   اکنده از غم انتظار بهاران را .

چه زیباست بازگشت پرتدها ی مهاجر  و  رقص سنجاقکها و بازیگوشی سنجابهای  بیشه زار .

و چه زیباتر که میلادت  فرخندگی و میمنت این  همه موهبت را دوچندان می کتد .

میلادت مبارک .


معلم عزیزم
ممنونم 
که بمن اموختی منطقِ  چگونه بودن را 
چگونه گفتن را  و چگونه  عمل کردن را    

تو بودی که آموختی چگونه تلاش کنم 
که برسم به آن مقصد مطمئنی که خود آنرا برایم مهیا کرده بودی  

تو بودی که به من درس تحملِ  محنتها ، ممارست در نیل به مقصود  و  ایمان به تواناییهایم را  کلام به کلام و  خط به خط آموختی .

تو همان بودی که به شوقت سالیانِ عمر را چشم دوخته به لبهای درّ افشانت ، گوش جان سپردم به آنچه تو نیک می پنداری و تو قدر می دانی .  

ممنونم از تو بخاطر تمام سالیانی که رشته رشته موی سپید کردی تا من ذره ذره بالنده شوم .

ممنونم از تو برای همه این سالهایی که نفس به نفس با من و دل نگرانم بودی .  

از تاریخ گفتی و اندرز گوی شدی تا عبرت گیرم و طریق راست طی کنم ،. از حساب گفتی که محاسبه کنم خود را و انچه بدان عمل می کنم . از جبر و هندسه گفتی که جبر زمانه را بپذیرم و زیر بار سنگینش کمر خم نکنم و خود را همواره در مرکز   سه راس مثلث ایمان ، تلاش و راس سومی  ببینم !!!! 

اما معلم عزیزم ! آن راس سوم چه ؟ 
از آن حرفی نزدی !!!؟؟  

و در آن روزگاران ندانستم که راس سوم کدامست ! به امید دانستن آن ،  به کلاس بالاتر رفتم  باز هم  نگفتی  .و همینطور کلاس بالاتر و بالاتر  . و باز نگفتی و نگفتی !!!!!

تا آنکه نیمکتهای مکتبخانه دیگر گنجایشم را نداشتند و از درس و مکتب فارغ شدم و آخر  ، زمانه بمن نهیب زد که راس سوم همان "عشق" است

معلم عزیزم 
چرا از عشق نگفتی؟ 
چرا از بشماره افتادن ضربان قلب و پریدن رنگ از رخسار نگفتی ؟؟؟

مکتبت ماوای اموختن بود . جایی برای تفهیم مفهوم عشق ،  برای ذهنی خالی از جنجالها و کشمکشهای دوران ، لوح سپیدی که آماده ی حک کردن هر  فرازی از فرازهای  لازمه زندگی بود ! 

آنچه تو بمن نیاموختی زمانه همچون گرزی  بر سر و رویم کوفت  و برخاکم نشاند . نه آنکه بیاموزد ، بلکه بفهماندم که نیاموختم !!!!

زمانه درس نمی دهد فقط امتحان می کند و من درس نیاموخته  مردود این امتحان شدم !!!


 

موسم خرمی دشت و دمن است و  گاهه ی مستی چشمان غزل خوان .

فصل نشو و نمای نبات در غایت و  گلبنهای تمام شکفته‌ی گلشن  و لطافت هواست    .

امپراطوری "اردیبهشت" ; 

این "نگاهبان زمین"  و "برپا 

کننده ی نظم در هستی"  را 

خرمی هست و نشاط ، 

شکوفایی هست و طراوت ، 

وصال هست و نیل به دامان 

جانان ،  نمو هست و 

بالندگی ،  میلاد هست و 

نورسیدگی

این امپراطوری را ملکه ای 

است نشسته بر سریر سبز 

بهار و طلایه دار شور زندگی  

و عطر مشک سای 

سرزندگی

ملکه اردیبهشت .

میلادت مبارک

#کیا

تهران _بیست چهارم اردیبهشت ۹۹


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها